تو سياوش را گفته بودي صبح در راه است
و مي آيد كسي از آن شمالين راه
كه او چشمانت را مي رهاند از غم و از بند...
و من در انتظار صبح ماندم
نه او آمد نه صبح
دو چشمم خيره به راه است
بگو تو كي مي آيد او
بگمانم انتظارم حاصلي در بر نخواهد داشت