اي آشنا باصداقت باران شانه هايت را مهيا كن كه بعد از تو ايثار يك لبخند برایم افسانه بود
بگذار در حضور خاليت گريه كنم که بودنت با معنا ترين كلام خداست
تملق را مي رهانم و دل به خوبيهايت ميدهم شايد احساسي از احساس تو داشته باشم
رعد نگاهت را شعله سوزان غمهايم كن و بشكن با طنين صداي مهربانت سكوت مرگبار تنهاييم را....
بي نفس مهربانت هواي مرگ گردا گردم پرسه ميزند
اي آشنا با صداقت باران خوبيهايت را از من مهجور دريغ نكن
كه در تمناي يك لبخند دلنوازت هستم
دستانت را برايم ذورقی در درياي دلت كن
تو ای غایب از نظرم زسر شوق بگذار غريق درياي دلت باشم
تكيه گاهم باش كه با تو كوه استوارم
نگاه بارانيت را به چشمان همیشه منتظرم جاري كن و بزداي زنگار غصه را از وجود            غم زده ام
كاسه چشمانت را جام خوشبختيم كن كه شراب خوبيهايت بس گواراست
آب چشمانت را در جويبار خشك تنم جاري كن طراوتی تازه بخش این تن خسته را و سياوش را حس زيستن ده كه هنوز در تمناي توست